ادبیات فارسی

ادبیات فارسی
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ادبیات فارسی و آدرس adabiyat3.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





پیوندهای مفید

حامد یک نخ سیگار به او دادوگفت:بیا اینو بزن حالت میاد سرجاش..امیردستش را پس زدوازجایش بلندشد.چندقدم جلوتر رفت وهمانجا پشت به دوستانش ایستاد.دستانش را درون جیب شلوارش فرو برد. سرش را به سمت اسمان بالاگرفت ومیان ابرها خیره ماند.گرمی دستی را روی شانه اش احساس کرد_چی شده امیر؟؟برگشت  وبه حامد نگاه کرد.چیزی نگفت.سرش را پایین انداخت وباریزه سنگی که روی زمین بود،بازی می کرد. رسول از آ ن طرف ترباصدایی که به فریاد شبیه بودگفت:بیاحامد!آدم عاشق حرف حالیش نیست یه وقت بلایی سرت میاره ها!ودوتایی باهم زدند زیرخنده.حامد برگشت وبا چشم غره به رسول فهماند که حرفش به جا نبوده وبعد دوباره از امیرپرسید:چی شده؟بهم می گی؟امیرکه نگرانی حال مادرش مثل خوره به جانش چنگ میزد، به طرف موتور رفت وگفت: باید برم!حامد پشت سرش دویدوگفت:کجامیری؟چی شده آخه؟؟امیرموتور را روشن کردودرلحظات آ خر گفت:حال بی بی خوب نیست باید برم!به خانه که رسید،بی بی رابا نفس های بریده روی برانکارد میگذاشتند!بانگرانی به زهراخانم،همسایه طبقه بالا ،که هنوزلیوان آ ب قندی دردست داشت نگریست. دستان سرد مادرش رادردست گرفت وهمراه اوبه بیمارستان رفت.

 

 

وقتی آمبولانس در خم کوچه گم شد،زهراخانم  که هنوز دم کوچه ایستاده بود،پسرش راصداکردکه:بدو برو دم مسجد….به حاج آ قا بگو..که حال بی بی به هم خورده بره بیمارستان!تا بیمارستان هرچه تُف ولعنت بلد بود بارخودش کرد.وقتی دکترگفتباعمل خوب می شه

فقط هرچه زودترهزینه روتأمین کن،نمی دانست از این فرصت دوباره باید خوشحال باشد یا به خاطر پول عمل ناراحت؟!!

*****

پیشانی اش تا بناگوش تیرکشید،بغض گلویش رافشرد،خواست بگوید:این دفه فرق میکنه!! که مردلبخندی تلخ تحویلش داد:حالا؟!؟؟وصدای بسته شدن درب نفسش را بندآورد.بی اختیار به سمت مسجد رفت!توی چندساعت گذشته که برای پول درخانه ومغازه این وآن رفته بود،چند بار ازجلویش رَد شده بود..ولی جرأت نکرده بود داخل  برود....!حیاط مسجد سیاه پوشیده بود.احمد آقاکنار چارچوب درب ورودی ایستاده بودوبه جوانک بالای نرد بان چیزی می گفت...متوّجه امیرشد اما امیرمیان یاحسین های  آویخته به دیوار غرق شده بود...نگاهش راروی پارچه ها می گرداندوگاه قطره های اشک را ازگوشه چشمش پاک می کرد!صدای احمد آقا ازهمان جاکه ایستاده

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: داستان
[ سه شنبه 1 اسفند 1391 ] [ 17:33 ] [ 1 ]
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
لینک های ویژه
امکانات وب